چشمم دیـدچشمم ایستاد...
ســـرمای ِ ناگهانی ِ تـنم ،
شور زدن ِ دل ِ بیچاره ام ،
یقین دارم اینها عادی نیست...
لعنتی !
چرا کوچه اینقدر آشناست ؟!
چرا ریشه های درختانش ،
دور تا دور ِ پاهایم پیچ خورده اند؟
گنجشگهایش هم که خواندن نمی دانند انگار!
حرف ِ حسابشان چیست؟
طعم ِ بغضی قدیمی را در گلویم احساس میکنم
مرور می کنم ذهن ِ خسته ام را
قفل میشوم در یک عصر
بی چاره کوچه ...
او هم عاشقت شده بود.